سوتی .....

 

چندی پیش چند قسمت از سوتی های ضایع و احمقانه روی سایت قرار گرفت امروز  قسمت دیگر  این مجموعه برای شما می گذاریم.

ع-ت

اعتراف میکنم که تا اواخر سال دوم دبیرستان لگاریتم رو میخوندم 10 گرم [:D]
log ~~> 10g

 

وحید


پدر خانومم خدای سوتیه .. خونه شون نشسته بودم داشتم جدول حل میکردم .. یکی از سوالهای جدول این بود ، " نام مجنون "، چون بلد نبودم بلند خوندم ببینم کی بلده ؟ پدر خانمم خیلی شیک و جدی برگشت گفت : لیلی

 

ب-د

وقتی با همسرم دوست بودم قرار گذاشته بود تا خواهراش به همراه شوهرشون منو ببینن.منم خدای استرس آماده شدم و رفتم کافی شاپ.همه چی خیلی عالی و آروم داشت پیش میرفت و منم هرازچند گاهی به خانومم نگاه میکردم که یه موقع سوتی نداده باشم.موقع خداحافظی که شد یهو باجناق فعلیم برگشت تعارف زد اول شما بفرمایید منم اینقدر هول شدم گفتم نهههههه...استمنا میکنم شما بفرمایید (بجای استدعا چی گفتم) نفهمیدم دیگه با بقیه چیجوری خداحافظی کردم !!!


م-ج


یکی از همکلاسی های دوره دبستان رو دم دانشگاه دیدم، داشتیم گپ می زدیم که دوتا دختر که ازشون بدم میومد از در دانشگاه اومدن بیرون. گفتم: اه باز این عن آمد! گفت: اون خواهرمه! سریع گفتم: نه! اون یکی!
گفت: اونم زنمه!!!
از اونی که روز ازل شانس پخش میکرده متشکرم شخصاً!

 

ر-ک

یه همسایه جدید اومده بود تو محلمون که یه پسر همسن سال ما هم داشتن از قضا این یارو (حمید ) مثل ما عاشق قلیون بود به همین خاطر زود با هم گرم گرفتیم . این حمید همیشه از طرز حرف زدن ما گله میکرد :)) ( عادت داشتیم همدیگه رو با فحش صدا میزدیم ) این بنده خدا هم بعدِ چند وقت راضی شد که با فحش صداش کنیم ولی قبلش زیر بار نمی رفت :) ولی کلی قسممون می داد که جلوی خونوادش با فحش صداش نکنیم ( خیلی ساده بود ) فک میکرد ما تو خونه هامونم فحش میدیم ! :) از بد شانسی این حمید یه عمو داشت کپی خودش بود خداییش مو نمیزدن + ( ما خبر نداشتیم. عموش ( محسن) بچه یکی از روستا های اطراف بود خیلی هم کله خر بود ) :| یه روز صبح حمیدو دیدم داشت میرفت بیرون.
من: کجا میری ج اک ش ؟ پَ مگه قلیونتو نمیاری ؟
حمید: نه عمه یِوَری دارم میرم بیرون تا شبم نمیام .
من : برو زود بده بیا .
خلاصه همون روز حدودای عصر بود که بدجور دلم گرفت بود سیگارم نداشتم گفتم برم یه دو نخ بگیرم بیام . یهو دیدم حمید داره از ته کوچه میاد با یه دست لباس خاک خاکی و یه ساکم رو شونش بود (نگو محسن عموش بود ). منم تو همون لحظه که هی بهش نزدیک تر میشدم داشتم بخودم میگفتم: نه بابا این حمید نیست حمید که صبحی دیدمش تیپ زده بود!
خلاصه تا بهش رسیدم من : ج اک ش مگه نگفتی شب میام ؟ مگه من 0... که سرکارم میذاری ؟:| یهو خیلی شیک و مجلسی خوابوند تو گوشم. محسن : به من میگویی جاکَــش ؟ آقا از شانس بد ما یه ساختمون نیمه ساز هم روبه رو مون بود یهو با یه حرکت انتهاری پرید رو آجرا یه بغل برداشت افتاد بجونم :(( منم گفتم تا شهیدم نکرد فلنگو ببندم آقا حدود یه چهار پنجتا کوچه رد کردم ولی هنوز تو تیر رسش بودم :( خداییش هنوز صدای ویزِ اون پاره آجری رو که از بغل گوشم رد شدو یادم نمیره خدا بهم رحم کرد :) حالا مگه ول کرده بود تا ساعت 2 شب با گرز نشست بود دم در تا من رد بشم :) شانس اوردم حمید اومد کلی باهاش حرف زد و گرنه ول کن نبود :))

 

م-ش

تلخ ترین اعتراف که منجر به شیرین ترین اتفاق شد.......سال دوم دانشگاه بودم اول ترم جدید بود. با دوستام داشتیم سرخوش به طرف دانشگاه میرفتیم تو راه جوگیر شده بودیم برا هر نفر یه کاری مشخص میکردیم که انجام بده برا اینکه ببینیم شجاعتش چقدره ؟!!.مثلا همینجا وسط خیابون بشین!!.نوبت من که رسید بچه ها گفتند باید اولین ماشین مدل بالایی که رسید بری بهش بگی آقا یا خانوم به من کمک کنید !!:)) منم که ادعا داشتم در حد المپیک!!!:) همینجور که ایستاده بودم دیدم یه سوناتا اومد با اعتماد به نفس کامل رفتم زدم به شیشه ماشین یه آقایی بود حدود 30 ساله شیشه را داد پایین همینجور که دوستام پشت سرم کنار 4راه ایستاده بودم به مرد گفتم: آقا من با دوستام شرط بندی کردم تو رو خدا منو ضایع نکن یه 50 تومنی به من بده که یعنی من از شما دارم گدایی میکنم:))همینجور هم که باهاش حرف میزدم سرمو مرتب تکون میدادم که دوستام فکر کنند واقعا دارم از طرف گدایی میکنم.خدایی پسره هم هوامو داشت دست کرد تو جیبش یه 500تومنی داد گفت: عجب!!!!بعدشم رفت.منم خوشحال از اینکه شجاعتم ثابت شد رفتم طرف دوستام اونا هم کلی به به و چه چه که عجب رویی داری بابا ایول!!!!! خلاصه رفتیم دانشگاه کلاس بیوشیمی 2 داشتم همینجور با بچه ها داشتیم به شجاعتامون میخندیدم که یه دفه استاد اومد حالا کی بود همون مردی که ازش گدایی کردم.وای که آب شدم از خجالت :(لکنت زبون گرفته بودم اصن.اومدم از کلاس در برم که یه دفه استاد گفت تشریف داشته باشین من:| :|(6ماه بعد با همین آقا که الان همسرم هست ازدواج کردم الان 4سال از اون ماجرا میگذره هنوز که هنوزه وقتی حرفش پیش میاد همسرم میگه: واقعاعجب رویی داشتی:))))



برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: